دومن درمن




تقدیم به زنی که من او را هرروزصبح حوالی پارک ایرانشهرمی بینم.زنی که به درختان خیابانی آب می دهد و به زمین و زمان فحش.همیشه ازاو  ترسیده م و تا به او رسیده م پاتند کرده م تا ازاو بگذرم.وخیال می کردم بعدازچهل سالگی دیگر ترسی نیست. اما هست.ترس همیشه به انواع گوناگون با آدمی هست.

باز داره صدای کفترای همسایه روبرو می اد. صدای کوفتن منقاراشون رو سقف کولر.صدای نُک زدنای وحشی شون. باز داره صدای خراشیده شدن شیشه ها می آد صدای بغ بغوکردنا وبال بال زدنا و جنگ و دعواهاشون سردونه های باد کرده برنج. باز دسته یی اومدن تا حق گنجشکا روبخورن.اومدن حق یاکریما و کلاغای بیچاره رو بخورن. لامصبا.من که می بینم هرروز اون یارو واستون دون می پاشه و قربون صدقتون می ره.من که می دونم شکم همتون سیره. چرا حق گشنه ها رو می خورین؟ مفت خورای بدردنخورچاق. حتی عرضه ندارین تو هوا یه دوری بزنین.یه کاری بکنین.یه قشنگی به این آسمون بلا گرفته بدید.خدا لعنتتون کنه. الهی هردونه یی که زورکی جا می دین حناق شه بیخ گلوتون. الهی گری بگیرین. الهی مریضی بگیرین سقط شین. بی پدرای مفت خورزبون نفهم. اصن همتون همینین.آدم و حیوونم ندارین.همتون زبون نفهمین.حیووناتون یه جور. آدمیزادتونم یه جوردیگه. همه تون سروته یه کرباسین. و کثافت و مفت خورین. من که دیگه ازدستتون ذله شدم. خسته شدم. یعنی خسته م کردین. هرچی هم به قول اون مثلا دکتره، نفس عمیق بکشم و پاهام و بچسبونم بیخ دیفال و بی بالش سرمو زمین بذارم، بازحالم جانمی یاد. حالم خوب نمی شه. تازه خوابمم نمی بره.ازدست شما ان و گه ها،دیگه نمی تونم بخوابم. این قرصام کاری نمی کنن. به هیچ دردی نمی خورن. فقط سردل آدمو سنگین می کنن.هرچی م آب بخوری پایین نمی رن که. آدم عقش می گیره. هی به خودم می گم طفلکم.گلکم.عزیزکم، می دونم ناراحتی. می دونم دلتو شدن.می دونم همشون عوضی ن. می بینی که دیگه کاری ازت برنمی یاد.تنایی شکم چندتاشون می تونی سیرکنی؟ اونم هررو.هررو.توهرکاری ازدستت براومده کردی.این مملکت دیگه درس بشو نیس. اینا دیگه آدم بشو نیسن. دیگه وقتش شده بزنی به دربی خیالی.دیگه وقتشه مثل خودشون شی. دیگه نباید فکروخیال کنی.باس مثل خودشون بی اعتنا بشی.

خودت که داری می بینی. همشون یه مشت زبون نفهمن. همین دیروز بود. پری روزبود.کی بود خدایا.داشتی به اون گربه سیاه کوره یه چشمی می گفتی بیاد بشینه زیردرخت تو باغچه.مگه به گوشش رفت. رفت؟ نرفت.چقده براش شعرخوندی. چقده براش به زبون گربه یی حرف زدی. نصیحتش کردی. گفتی اینقد نرو لا دست ماشینا.باز رفت.نفهمید که نفهمید. اصلا آدم حسابت نکرد. تازه وقتی بغلش کردی. دستتم گازگرفت. چنگ انداخت تو صورتت.نزدیک بود کورشی. خلایق هرچه لایق.حقش بود بیافته زیرچرخ ماشین له و لورده شه. اصلا دلم خنک شد دیدم دل و روده ش ریخت کف زمین.باید همونجا می موند.لاشه شم نباید جمع می کردن. باید می موند بومی گرفت. باید بوش تو همه کوچه ها می پیچید.تا درس عبرتی شه واسه بقیه شون تا بفهمن دنیا دست کیه و حساب کار دستشون بیاداصلا باید زوربالاسرشون باشه. همیشه باید زوربالاسرشون باشه. بی حرف زورنمی شه.اون بچهه رو بگو.هیچ وقت فکرنمی کردم جواب خوبیمو اونجوری بده. خودت که شاهد بودی. سرشو کرده بود تو سطل آشغال. تا کمرخم شده بود اون تو. دست زدم به شونه ش تا بهش نون بدمدیدی چکارکرد؟ با شیشه دلستر کوفت تو سرم.خیال کرد م می خوام جیبشو بزنم. منو ی؟ خنده داره نه؟ باز خدا بهم رحم کرد. شیشه شیشه یی نبود. اگه شیشه بود الان رو تخت بیمارستان بودم.شایدم مرده بودم. حتما سرم شکسته بود. ده تا. بیست تا سی تا شایدم بیشتربخیه خورده بود لابد. شایدم زخمم عفونت کرده بود.اونوقت همین بچه گداهه می اومد یه لیوان آب دستم بده؟ نمی اومد. می گفت به .می گفت گورباباتم کرده زنکه دیوونه.اصلا چیزی م می گفت؟یادته همین چندشب پیش می خواستم اون پیری خرفت چاق و بکشم؟ قصدشم کرده بودم. به خدا می خواستم راستی راستی با همون تسبیش خفه ش کنم. اگه دل رحم و دل نازک نبودم. اگه خوب و انسان نبودم تا حالا صدبارکلکش و کنده بودم. مرتیکه چه منتی سرآدم می ذاشت وقتی یه بارمصرفا رو می داد دستت. تازه اونم چی، یه ذره پلو قیمه بی گوشت که یکی گداگشنه تراز خودش گوشتاشو تو راه آشپزخونه توک زده بود. چش گشنه های پرادا اصول هیچی ندار.چقد که تو سرم زدم.چقدر به پهنای صورت اشک ریختم. چقدتو مجلسشون به سروسینه م کوفتم.چقدازته دل گریه کردم.همشم واسه غذا نبود.دلمم گرفته بود.یکمم واسه خدا بود.آخرآخرش چی شد؟نکردن دو تا بدن لااقل یکی شو بدم به اون پیرمرده ساعت سازه سرکوچه که ازگشنگی پوست به استخونش چسبیدهاونوقت چش گشنه های مفت خوردیگ دیگ می بردن تو ماشیناشون. می بردن واسه فامیلاشون.خدا رو خوش می اومد؟ نه خودت بگو خدا رو خوش می اومد. آره خب.اون شب آخری خیلی سریش شدم. یاروپیریه جوش اورده بود.ته دیگا رو دیدی؟ دیدی ریختن تو پلاستیک دادن دستم.ناراحت شدم.بهم برخورد.ولی آبروداری کردم. گفتم ولش کن.گورباباشون.می برم می دم به کلاغالااقل اونا سیر شن. یه بارم بردم دادم به یکی. اون دختره هست رو پل که بافتنی می بافه. چقدرم قشنگ می بافه. چقدم خودش خوشکله. گفت حاج خانم دستت درد نکنه.یه جوری شدم.دلم می خواس بغلش کنم. دلم می خواس همه بافتنیاشو دونه دونه ببرم براش بفروشم.بعد دیدی چکارکرد؟دیدی چه کثافتی بود؟ دیدی باهام چکارکرد؟ ولش کن. دیگه می خوام فکرنکنم. می خوام مثل خودشون بی اعتنا بشم.اینا هیچ کدوم لیاقت مهربونی ندارن.تازه فکرشو بکن.من تنایی شکم چندتاشونو سیرکنم؟ چقدم زیادن.حسابشو بکن.مثل موروملخ همه جا هستن.آبروی مملکت و پیش مردم بردنمی بینی که دیگه خوبی کردن فایده یی نداره.آخرآخرشم تف کف دست آدم نمی ندازن، چه برسه به یه تشکرخشک و خالی.بعدم پسرش بود.دامادش بود.کی بود اون نره خره که انگشتشو گرفت تو هوا گفت نفری یکی بیشترنمی دیم.می خواستم بگم واسه خودم نمی خوام گدا.می خوام واسه یه مستحق ببرم. ولی جلو خودمو گرفتم ناراحت شدم ولی جیکم درنیومد.اینا رو ولش کن.درختا رو بگو هرچی آب می ریزم پاشون.سیرمونی ندارن.یه ساعتم ترنمی مونن.سربرگردونم خشکن.خشک خشک. نه باری. نه بری نه میوه یی.انگارنه انگارکه درختن.بی خاصیتای بی ثمر.اینام مثل بقیه قدرنشناس و زبون نفهمن. وای خدا.چقدگرمه.توروبخدا اینقد بحرفم نگیر.بذار یکم بخوابم.دکتره گفت اگه اینجوری بخوابی.گفت اگه پاهاتو بذاری بیخ دیوارخون به مغزت می رسه.دیگه کم خونی نمی گیری.کم خونی که ازگشنگی نیست.مال حرص و جوش زیاده. مال کارزیاده. مال دلسوزی زیاده. ازاین به بعد مثل خودشون می شم.بی اعتنا می شم.هرچی سنگ صاف و سفید پیدا کردمم واسه خودم برمی دارم. این دفعه پولامو می دم تن ماهی با نون تازه می خرم.اگه بدونی چندساله هوس ماهی کردم.اوه ه ه ده سال.بیست سال چهل سال. شایدم بیشتر.چندبارم خوابشو دیدم.خواب دیدم دارم تن ماهی می خورم.ته شم می دم به گربه ها و کلاغا.می دونم گربه ها خرن.می دونم احمقن.زبون نفهمن.آرهه همه اینا رو می دونم. نوناشم روغنی کردم دادم کلاغا.کی گفته مثل لاشخوران؟ لاشخورخودشونن. همین کفترا همین مفت خورای چاق ریقو

هُش.مرده ونو ببرن.که هم ازتوبره می خورین هم ازآخور.الهی هرچی زوری خوردین حناق شه تو حلقومتون. الهی گری بگیرین. الهی مریضی بگیرین بی پدرای حق خور زبون نفهم.همتون همین طورین.آدم و حیوونم ندارین. حیونتون یه جور.آدمیزادتونم یه جوردیگه.

 

 

 

عنوان ازسیمون دوبووار

 


 فکرمی کنم که باید کمی برای خودم بنویسم.این روزها دارم فقط برای دیگران می نویسم.برای برادرم می نویسم که خواب دیده م اوضاع واحوال زندگی بهترمی شود.برای خواهرم که به تازگی زایمان کرده و بازهم دختردارشده می نویسم، نگران نباش. دختررحمت ست و تو باید خدارا بابت داشتن هرسه تایشان شکرکنی.نورای کوچک و زیبابا چشمان سیاه و دستان مشت شده توی دست کشهای نخی صورتی.از توی عکسش نگاهم می کند.می گویم چقدرشبیه به خودت شده.چقدردلم پرمی کشد برای بغل کردنش.کاش این همه دورنبودید شماها خواهرم خیلی خسته ترازآن است که برایم چیزی بنویسد. سه قلب رنگی و چند تاگل می گذارد.خیره می شوم به عکس پروفایل ها. آنها منتظرخواندن یک حرف جالب و محیرالعقولند و من دارم کم می آورم. ذهنم نمی داند چه باید بگوید چه باید بنویسد.چه جادویی بکند که تازه باشد و امیدواری بدهد.تا به حال صدبارخواسته م برایشان بنویسم دنیاجای تنگی ست.حال فقرا گرسنه ها ها معتادها خوب نیست.همسایه مان هرروزسرخرجی خانه زنش را کتک می زند.مریض ها زیادند.دردزیاد شده.ی زیاد شدهدلم می خواهد سرهمگی شان فریاد بزنم که ولم کنید.این همه دلواپسی هایتان را به جان من نریزید.من نیستم.من کاردارم.من مریضم.دست ازسرم بردارید.تابه حال صدبارخواسته م دست ازامید دادن های بیهوده بردارم.صدبارخواسته م یک آهنگ غمگین بگذارم توی گروه و بعد با صدای بلند های های زیرگریه بزنم.صد بارخواسته م بگویم این گوشی موبایل داردخوابم را آشفته می کند.شب ها نورش هم زیادی است. من باید برق اتاق که خاموش شد بترسم. نباید برگردم دنبال گوشی وچراغش را روشن کنم.باید بچسبم به شوهرم.بگذارید این همه دلوا نباشم.من باید چشمهایم را توی تاریکی ببندم و دنبال ساک گم شده مادرم بگردم.ساک دسته سیاه دوخت شده با پاکت های خالی ساندیس.عکس آلبالوها.انارها،انگورها را ازرویش بردارم و توی دفترم نقاشی کنم و بعدیکی یکی رنگشان کنم.من باید هرروز مشق بنویسم و به هیچ کس هم نشان ندهم.من باید کمی هم برای خودم زندگی کنماماباز وسط روز بین شستن ظرفها و پاک کردن سبزی ها حواسم پرت خواندن یک چیزهایی می شود و دو ساعت عقب می افتم و باز نگرانی ها ازتوی گوشی می افتند به جانم. اگراین لکه ی سیاه توی چشمم نرود ممکن است کوربشوم.بعدمن مجبورمی شوم دستهایم را خشک کنم. برای خاله ملیحه بنویسم. خدا نکند. دلم روشن است که طوری نیست.دفترچه بیمه ت را همراهت ببر. دکترخوبی ست. نگران نباشید.

خیلی وقت ها پیغام های تلگرام را نمی خوانم.شب همه شان را جمع می کنم و مثل دلهره ی نگاه کردن به صورت حساب بانک بعد از یک روز تمام کارت کشیدن توی تخت خواب بازشان می کنم آدم هایی که پیغام داده اند،معمولا همان هایی هستند که یک کار واجب دارند.دیگر هیچ کس به خاطر یک جک نا قابل یا شعری ازحافظ یا حتی یک احوال پرسی بی چشم داشت، به خودش زحمت پیغام دادن نمی دهد

با این همه باز شبها،بی صدا می روم توی گروه فامیلی و نوشته ها را می خوانم.یکی می گوید سینه راستش درد می کند.دست کشیده زیربغلش و غده پیدا کرده حالا می ترسد برود پیش دکتربگویند سرطان داردیکی بی خواب است شبها بیداراست و روزها می خوابد.یکی شوهرزهرا را با یک پلنگ عملی دیده که داشتند توی کافه قهوه می خوردند و سیگارمی کشیدند.بعد باهم رفته اند توی خیابان مثل احمق ها عینک امتحان کرده اند و چس فیل خریده اند.بعد خالی خالی خالی.

دل دل دل

بوسه بوسه بوسه

گل گل گل

یکی دو ماه ست بچه ش افتاده.روزهای اول حس کتک خورده ها را داشته.حس بی عرضه ها و دست پاچلفتی هابعد با خودش نشسته فکرکرده که چه خوب شد سقط شد و توی خلا افتاد. اگرمعلول و ناقص می شد چه می شد.حالامی تواند بدون بغض و ناراحتی به همه بگوید بچه ش افتاده.

یکی نوشته

تلفنم زنگ می خورد. مامان پشت خط است. می گوید به خواهرت زنگ بزن دلداری ش بده.بگو انشاالله بعدی پسرمی شود.بگو برایش نذرکرده یی و دلت روشن است.

نمی دانم چه باید به مامان بگویم.توی تلگرام برای خواهرم چند تا از این متن های کپی پیستی می فرستم. چنددستور غذایی و ویدئوهای تکراری وجک های بی ادبی.

دل دل دل

بوسه بوسه بوسه

گل گل گل

خسته م. قشنگ معلوم است چهل سالگی برای خودش ابهتی داشته. بزرگ شده م و همه ازمن انتظاراتی دارند.اما من فکرمی کنم که هنوز باید توی دفترم مشق بنویسم و شبها خودم را بردارم ببرم زیربالش و قایم کنم.

.

مردم یک جامعه وقتی کتاب می‌خوانند، چهره‌ی آن جامعه را عوض می‌کنند، یعنی به جامعه‌شان چهره می‌دهند.
یک جامعه‌‌ی بی‌چهره را می‌شود در میان مردمی کشف کرد که در اتوبوس، در صف اتوبوس، در اتاق‌های انتظار و در انتظارهای بی‌اتاق منتظرند و به هم نگاه می‌کنند و از نگاه کردن به هم نه چیزی می‌گیرند و نه چیزی می‌دهند.
جامعه‌ای که گروه منتظرانش به هم نگاه می‌کنند جامعه‌ی بی‌چهره‌ای ست
.

ازسکوی سرخ. یدالله رویایی 


این چشم ها. آن خنده. آن نگاه بازیگوش. این دستهای کوچک زحمت کش. این ناخن های رنج کشیده آی دخترک زیبای ناآشنای توی عکس. دلم را بردی 


 پسرک کوچک و خوشحال بادبادک فروش. ازدنیای  رنگی ت  بیرون نیا. همان جا بمان. همان جا باش. همان جا باش. همان جا باش

دنیای ما بزرگه پر ازشغال و گرگه. دنیای ما هی هی هی


ازمجموعه عکس های دوست خوب هنرمندم. یاسرخواجه امیری.

ممنون برای ثبت این لحظات زیبا و ممنون که مرا می خوانید : )

چه بی رحمانه شما را نمی بینیم. کودکان زیبای کار.


وقتی آدم یک سری یادگاری ازخودش ازگذشته ش به دستش می رسد حال خوبی دارد. اینها را مامان داد.موش افتاده بود توی زیرزمین خانه ش. داده سوراخ ها را پوشانده اند و دیوارهاراازنو گچ گرفته اند. بعد گفت بیاید اسباب و وسایلتان را ببرید خانه خودتان. من دیگرتوانایی نگه داری شان را ندارم. ببرید هرکاری خواستید بکنید.

تمام مسیرتا خانه مامان، فکرم درگیراین بود که چه اسبابی؟ چه اثاثی ازمن درخانه مامان هست که این همه او را خسته و ذله و عصبانی کرده. وقتی رسیدم آنجا با چند کارتون کوچک چسب کاری شده روبرو شدم.شنیدم که گفت زهرابه دردنخورها را ریخت دور. صندوق های سنگین وکهنه و مس هاو خمره های خالی را هم برد خانه خودش تا دست و پا گیرنباشد.

گفت ببین. کارتون ها را چقدرمرتب و منظم برایتان کنارگذاشته. دیدم رویشان با ماژیک اسم هرکدام ما را نوشته بود. تا امانت ها به سلامت به مابرسد.

برسد به دست محبوبه.

بغضم گرفت. گفتم کاش خبرم می کردی بیایم کمک

گفت تو آنقدرسرت به باغ و باغچه و خانه شمال و گل کاری هایت گرم است که ….

نشنیدم. بقیه حرفهای مامان را نشنیدم. حواسم رفت پیش نمرات نه چندان خوب کلاس پنجمم. حواسم رفت پیش کاغذ های رنگی نم دارو پوسیده دبستان ناصرخسرو. حواسم رفت پیش سنجاقی که گوشه ش از زیرچانه م پیدابود و آن روسری سیاه که سفت بسته شده بود روی سرم و دنباله ش مثلا شل و وارفته، مدلی داشت برای خودش لابد. حواسم رفت پیش چهره خودم در یازده سالگی. چشمهایم. غمی که توی چشمهایم نشسته بود. لبهایم که خیلی جدی و محکم رو به دوربین و عکاس بسته شده بود. نیم رخ یازده سالگی هایم راخوب تماشا کردم حسرتی عجیب غریب به یکباره توی دلم نشست چقدر آنو قت هاعکس های کودکی و نوجوانی ما کم بود. چقدر چهره بچگی هایمان زود از یادمان رفت.اگراین چهره را روی کارنامه و درکنارشماره شناسنامه و تاریخ تولدم نمی دیدم باورنمی کردم که این دخترزیبا و غمگین من باشد و بعد کتابها. بوستان سعدی.کلبه عمو توم. ازرنجی که می بریمباردیگرشهری که دوست می داشتم. سفرنامه گالیوریادم آمد که انوقت ها کتاب ها را من انتخاب نمی کردم. آنها بودند که انتخابم می کردند. یعنی پیدایم می کردند. یعنی پیدایشان می کردم. بعضی هایشان را می یدم حتی. مثلا دخترچشم طلایی و باباگوریو و کشیش دهکده بااک را ازخانه یکی دزیده بودم و هربار که آن آشنا به خانه ما می آمد. کتابها را لای رختخواب ها قایم می کردم و چقدررنج می کشیدم و چقدردل دل می زدم که یک وقت نبیند و نفهمد که کتابهای خانه ش منم. البته یک بار. قبل ازآنکه بشوم. ازاو خواسته بودم کتابهایش را امانت بدهد که گفته بود این کتابها برای سن و سال تو خوب نیست و همین حرف همین تنها حرف باعث شد که من در ده یازده سالگی یک کتاب بشوم. وتا آن کتاب ها را گیرنیاوردم و نخواندم آرام نگرفتم. کتاب های ی. خدایا مرا ببخش. من ترین کتاب فامیلمان بودم. رقیبی هم نداشتم.چرا که توی تمام فامیل ما کسی چندان علاقه یی به کتاب نداشت و فکری هم هیچ وقت به سرش نمی زد. یادم هست یک روز که داشتم برای خودم مجموعه شعری ازرابیندرانات تاگوررا می خواندم. عموی بزرگترم مچم را گرفت. کتاب را برد داد دست مادرم و گفت: مراقب این دخترباش. می ترسم یک روز دست به خودکشی بزند آخر. ببین چه کتابهایی می خواند. نوشته، تا گور.

و بعد مامان لبش را گزیده بود و همانطورکه با یک دست چادررنگی را زیرچانه ش محکم نگه داشته بود با نوک انگشتان دست دیگرش زد به گونه ش و گفت: خدا مرگم بدهد. شما خودتان صاحب اختیار این بچه اید هرکاری صلاح می دانید بکنید. من که ذله شدم ازدست اینها.

و بعد عموجان همان جا کتاب را جلوی چشمم جروواجرکرد و گفت بفرستیدش کلاس خیاطی.

و من هیچ وقت فرصت پیدا نکردم تا برای آنها توضیح بدهم که رابیندرانات تاگور.اسم یک شاعراست اازاهالی هندوستان. و البته خودم هم تا همین جایش رابیشترنمی دانستم.آن وقت ها چیززیادی ازکتاب ها دستگیرم نمی شد. فقط می دانستم کتاب خواندن یعنی متفاوت شدن. متفاوت فکرکردن. متفاوت بودن ازآبجی مخصوصا. .

آبجی مهربانم،صندوق های چوبی عتیقه و مس ها را برد خانه خودش تا دست و پا گیرما نباشد.:)




وقتش رسیده چند روزی همه را،مخصوصا آبجی را دعوت کنم به خانه روستایی شمالی. شاید زحمت نگهداری کمی ازآن دست و پا گیرها هم به گردن من بیافتد: )))))))
حس نوشت : )
عنوان از اخوان
مخاطبی هم نوشته. درست نمی دانسته گل انارچه شکلی است. عکس  بالکن خانه روستایی را که دیده فهمیده. بله عزیزم اینها درختان انارند.محصول این یکی ترش نیست. شیرین است. هرسال پاییز رب انارشیرین هم درست می کنم و درکنار انار ترش توی فسنجان می ریزم.دیگراحتیاجی هم به شکرنیست. :) یک بارامتحان کنید دوستش خواهید داشت.: )
عکس تقدیمی به شما : )



تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دبیرستان دکتر عارف یزد htyhrhhfh بزن بریم (-; میوه خشک زی زی rterter همه چیز را همگان دانند تابان موزیک علوم ششم بازاریابی شبکه ای